از دفتر خاطرات یک دوشیزه
بمب خنده
درباره وبلاگ


سلام خیلی خوش اومدین

پيوندها
one love
بیا حالشو ببر!
اينجاهمه چي درهم
تنهایی یک ایرانی در برزیل
ܓܨسایت بزرگ سرگرمی روپشون سیتیܓܨ
☺☻☹بی حجاب ترین تصاویر ورزش بانوان ایران☺☻☹
01melodi07
بیا توتکست جدیدترینها اینجاست
سرزمین سرگرمی
جوان امروزی
عقش من
زیباترین پسر دخترای ایرونی و خارجی
سربازان کوروش
پایگاه اطلاع رسانی موبایل ایران2
obtain
خفن و لاو
من و وبلاگم
۞۩♥♦♣♠۩ جك و خنده ۩♠♣♦♥۩۞
پسر دخترای خوشگل
سر و صدا
ترفند های ویندوز 7
ماشین و اکواریوم
دیدنی ترین عکسها و مطالب
عاشقانه
کلبه عاشقی
سکوت تلخ
خسته تر از همیشه
رویای منی چون با منی
خانه ی عشق
من یه خل و چلم
خوشگذرونی
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بمب خنده و آدرس bombekhande.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 43
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 120
بازدید کل : 144541
تعداد مطالب : 141
تعداد نظرات : 186
تعداد آنلاین : 1



1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
چت روم

 دریافت کد تصاوير تصادفي
نويسندگان
hedieh
amirreza

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
4 دی 1389برچسب:, :: 10:56 :: نويسنده : hedieh

13 اکتبر:

بالاخره بخت، در خانه ی مرا هم کوبید! می بینم و باورم نمی شود. زیر پنجره های اتاقم جوانی بلند قد و خوش اندام و گندم گون و سیاه چشم، قدم می زند. سبیلش محشر است! با امروز، پنج روز است که از صبح کله ی سحر تا بوق سگ، همان جا قدم می زند و از پنجره های خانه مان چشم بر نمی دارد. وانمود کرده ام که بی اعتنا هستم.



15 اکتبر:

امروز از صبح، باران می بارد اما طفلکی همان جا قدم می زند؛ به پاداش از خود گذشتگی اش، چشم هایم را برایش خمار کردم و یک بوسه ی هوایی فرستادم. لبخند دلفریبی تحویلم داد. او کیست؟ خواهرم واریا ادعا می کند که طرف، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست که زیر شرشر باران، خیس می شود. راستی که خواهرم چقدر ساده است! آخر کجا دیده شده که مردی گندم گون، عاشق زنی گندم گون شود؟ مادرمان توصیه کرد بهترین لباسهایمان را بپوشیم و پشت پنجره بنشینیم. می گفت: گرچه ممکن است آدم حقه باز و دغلی باشد، اما کسی چه می داند شاید هم آدم خوبی باشد حقه باز! این هم شد حرف؟! مادر جان، راستی که زن بی شعوری هستی!



16 اکتبر:

واریا مدعی است که من زندگی اش را سیاه کرده ام. انگار تقصیر من است که او مرا دوست می دارد؛ نه واریا را! یواشکی از راه پنجره ام، یادداشت کوتاهی به کوچه انداختم. آه که چقدر نیرنگ باز است! با تکه گچ، روی آستین کتش نوشت: "نه حالا". بعد، قدم زد و قدم زد و با همان گچ، روی دیوار مقابل نوشت: "مخالفتی ندارم اما بماند برای بعد" و نوشته اش را فوری پاک کرد. نمی دانم علت چیست که قلبم به شدت می تپد.



17 اکتبر:

واریا آرنج خود را به تخت سینه ام کوبید. دختره ی پست و حسود و نفرت انگیز! امروز او مدتی با یک پاسبان حرف زد و چندین بار به سمت پنجره های خانه مان اشاره کرد. از قرار معلوم، دارد توطئه می چیند! لابد دارد پلیس را می پزد! راستی که مردها، ظالم و زورگو و در همان حال، مکار و شگفت آور و دلفریب هستند!



18 اکتبر:

برادرم سریوژا، بعد از یک غیبت طولانی، شب دیر وقت به خانه آمد. پیش از آنکه فرصت کند به بستر برود، به کلانتری محله مان احضارش کردند.



19 اکتبر:

پست فطرت! مردکه ی نفرت انگیز! این موجود بی شرم، در تمام 12 روز گذشته، به کمین نشسته بود تا برادرم را که پولی سرقت کرده و متواری شده بود، دستگیر کند.



او امروز هم آمد و روی دیوار مقابل نوشت: "من آزاد هستم و می توانم" حیوان کثیف! زبانم را در آوردم و به او دهن کجی کردم

 

 

 

از داستانهای کوتاه آنتوان چخوف

 

پ . ن : دهه پنجاه فیلمی به نام بن بست با بازی زیبای مری آپتیک دقیقا از روی همین داستان ساخته شده .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نظرات (0)